محمدطاها جانمحمدطاها جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

محمدطاها موقشنگ

191. تولد هجده ماهگی مهربون پسر مامان.

              گل پسرم امروز اومدم تولد 18 ماهگیت رو تبریک بگم.   مـهــربــونـــم تــولــدتــــــــ مــبـــارکـــــــ.   فعلا طبس هستیم و اینجا حسابی بهت خوش میگذره.    کارهایی که توی این سن انجام میدی:     زبون اشاره ات خیلی قویه گل پسری. کلا همه چیز رو با زبون اشاره میگی و خیلی حرف نمیزنی.   ١_وقتی دوست نداری کسی بیاد پیشت اینقدر اه اه میکنی و با پشت دستت اشاره میکنی که بره .   ٢_وقتی میخوای بگی نیست دستات رو میاری جلوت و بالا میگیری یعنی نیست.   ٣_وقتی  میخوای به کسی بگ...
21 اسفند 1392

189. زندگی...

ز ندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند.   زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.   زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.   زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز   . زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست،     زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه دست پدر   زندگی مثل زمان درگذر.....................   ...
12 اسفند 1392

188. طبس خونه مامان جون و خرید لباس عید :

گل پسری فردا شب میخوایم بریم طبس.                         امسال قرار بود آخر سال بریم طبس اما بخاطر اینکه بابایی طبس یک غرفه گرفته بود زودتر میخوایم بریم. فردا که بابایی برای کشیک حرمش میاد مشهد ما هم باهاش میریم طبس.     راستی مامان جون امسال لباسهای عیدت رو بادایی محمداز جنت خریدیم.   این اولـیـن باری بود که بدون بــابــا میرفـتـم خرید. گرچه که لبــاســهــای تو  خونه ایت رو خودم میخریدم اما لباسهایی مهمونیت رو همیشه با بابایی   میگرفتیم. &nbs...
11 اسفند 1392

187. آخ جون آب بازی :

گل پسری  آب بازی رو خیلی دوست داری برای همین  یک سفره پهن کردم و یک پارچه هم روش انداختم و شما گل پسری هم یکسره آبها رو از این ظرف تو اون ظرف میریختی وقتی که مقدار آب به اندازه 2 قاشق میشد میخوردی و بلند میشدی.           وقتی هم که میــای تو آشپــزخـونــه صـنــدلی رو میکـشی میاری جلوی  ظرفشویی تا آب بازی کنی.   آب بازی خوبه اما پایین اوردنت از روی صندلی مکافات داره و کلی داد میزنی و گریه میکنی.         دنبال همون 2قاشق آب که ب...
11 اسفند 1392

186. عکسهای گل پسر شیطون و خواستنی مامان:

 این چند روز که بابایی نبود بیشتر خونه عزیز جون بودیم و شما هم حسابی  بهت خوش گذشت و شیطنت هات هم که ماشاا... . وقتی بابایی رفت طبس با خودم گفتم حتما خیلی اذیتم بکنی و دلتنگ بابایی بشی اما اینقدر با دایی و عزیزجون بازی کردی که اصلا بابایی رو  یادی هم نمیکردی.   اینجا یکسره برقها رو خاموش روشن میکردی:   بقیه عکسها در ادامه مطلب:     گل پسر و تاب بازی:       اینجا محو تماشای تی وی بودی :       وقتی صدات زدم برگشتی و نگاه کردی:       گل پسر منتظر ب...
11 اسفند 1392

184. دلتنگ بابایی:

سلام سلام صد تا سلام. امروز اومدم از دلتنگیمون بنویسم . آخه بابایی چند روزهست که رفته طبس برای گرفتن غرفه و مدت این نمایشگاه 10 روزه هست و امروز هم اولین روز کاری بابایی بود. از وقتی که بابایی رفتن ما هم رفتیم خونه عزیزجون.
4 اسفند 1392
1